روز_نوشت:
چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۳۲ ق.ظ
با یه لیوان چای عطردار هلو توی تاریکی تکیه دام به میز محل کارم و دارم به بهار پشت در شیشه ای خیابون نگاه میکنم هر چی بیشتر میگذره بیشتر تو خودم گم میشم
آروم وایسادم و دارم این ۶ماهی که گذشت و میبینم
پیش خودم میگفتم تو این ۶ماه انقدرر تغییرای محسوس میبینم ک بیا و ببین
اما حالا...همه چی کند پیش میره ولی روزا دارن میدووَن و من....منم هیچی
پیش خودم میگم بابا مگه الکیه؟ یهو همه چیبشه گل و بلبل؟!!!
همون قدری ک طول کشید تا عوضش کنی، زمان میبره تا خودی نشون بده
واسه چی انقد حرص میخوری؟؟؟!!
یهو به خودم میام و میگم دهنتو ببند، صبر کن ...
آره صبر انگاری باید صبر کنم.
۹۸/۰۱/۲۸