و من امشب بعد از چهار سال
خط زدم روی آدمی ک فکر میکردم تا آخر عمر دارمش....
من آخرین آوازم ...
زخمی ترین پروازم....
میسوزم و میسازم....
حالم خوش نیس....
من تشنه اعجازم....
و من امشب بعد از چهار سال
خط زدم روی آدمی ک فکر میکردم تا آخر عمر دارمش....
من آخرین آوازم ...
زخمی ترین پروازم....
میسوزم و میسازم....
حالم خوش نیس....
من تشنه اعجازم....
چند وقت پیش حس جدیدی و تجربه کردم شاید دقیقا میشه یک ماه پیش
ی حس نو و بکر و ناب واسم قشنگ بود دقیقا توی راه پله ساختمان ساناز اینا ساعت یازده و نیم شب🌃
توصیف اش سخته اصلا گفتنی نیس فقط میدونم هنوزم ک یادش میفتم دلم میلرزه و یه حس شیرینی میدوئه زیر پوست ام.😂
حالا فقط ۲۷ روز مونده تا دفتر امسالمم بسته بشه؛ فقط ۲۷ روز ! و من از سه روز گذشته با یه اضطراب و بی تفاوتی خاصی دست و پنجه نرم میکنم
اثرات بزرگ شدنه🤦♀️
هیچ وقت نمیفهمیم کی آخرین باره
مث تابستون اون سالی که کلی با هم خوش گذروندیم و دم مهر من میخواستم برگردم خونمون، بابا اومده بود دنبالم دو روز موندگار شد و صبح روز سوم اومدم باهات خداحافظی کنم مث همیشه سر جات نشسته بودی و بغلم کردی گفتی به مامانت سلام برسون ن انقدر واضح اما بلد حرفات بودم و میفهمیدم با هر کلام منظورت چیه
اون روز نفهمیدم این اخرین باره....
برگشتم تهران و سه ماه بعد وفتی از مدرسه برگشتم مامان بغ کرده بود و گفت خاله فاطمه رو منتقل کردن....
اونوقتا تلفن روستا به راه نبود ک بگم منم خدافظی کنم.رفته بودی
اون روزا بیست و چند سالت بود و حالا من بیست و چند ساله تو سن اون روزای تو نشستم ی گوشه و هر چی خاطره بچگی تابستونی دارم ریختم وسط ک ببینم طبق کدوم منطق زمین گیر شدی و بعد دور از خانواده بعد از ۱۷ سال چشماتو بستی،نشد ببینمت
از همون روز یاد گرفتم آخرین بار هیچ چیز از قبل مشخص نیست هیچ وقت با ندیدنت فراموشت نکردیم و توام میون این همه خواهر زاده و برادر زاده ای ک فراموش کردی ما دو تا رو یادت بود مث قبل و مث همیشه.
و حالا ی مشت خاطره تعطیلات تابستونی و بهاری برام مونده که نقشت پر رنگه و ی جای بزرگ توی قلبم برات هست ک خالی مونده.