۰۲بهمن
بهش گفتم یار جان؟؟
گفت :چیه؟؟!!
الحمدلله که بله و جانم و اینا بلد نیس😞
گفتم:بیا ماشین و بزاریمپایین و پیاده بریم بالا
نگام کرد و گفت:ک برسیم بالا غرات شروع بشه ک مُردم از بس راه رفتم.؟..
نگاش کردم و گفتم بزار بریم غر نمیزنم. نشست ب فک کردن و گفت پاشو بریم میدونم کم میاری اگه غر بزنی بار آخرته که اینجارو میبینی.
دلم رفت واسه تهدیدش میشناسه منو😊تنبلی و خستگی راه رفتن زیادمو
پا به پام اومد غرامو شنید😃 ولی دم نزد.فقط هر از گاهی ی نفس عمیق می کشید ک بتونه اعصابشو کنترل کنه. اوج خستگیشم اونجا شد ک گفت بارآخرمه به حرف ی بچه راه اومدم😌
بالا ک رسیدیم تو دلم خندیدم و گفتم اینجوری تونستم بیشتر نیگات کنم.😉