هفته پیش توی کافه وسط تولد گرفتن یکی برای یکی دیگه
آتویا گفت: برادرش امیر رفته و داره توی کافه کار میکنه از ۴ عصر تا ۱۰ شب
حقیقتا ته دلم حسودی ام شد به برادرش برای امکانات و جا افتادن چیزهایی که یه روزی برای ما قدغن و عیب بود.
ی لحظه خواستم تا نوجونی ام مث نوجونی امیر باشه پر از کشف کردن و گشتن و تجربه.
شاید اگه این مدلی بود من الان ترس نداشتم از انتخابام و ریسک کردنام.
شاید حالم بهتر بود.