بوی عطر...

حس میکنم تو رو ...تو هَر شبِ خودم

بوی عطر...

حس میکنم تو رو ...تو هَر شبِ خودم

خاله فاطمه 😔

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۱۸ ب.ظ

هیچ وقت نمیفهمیم کی آخرین باره
مث تابستون اون سالی که کلی با هم خوش گذروندیم و دم مهر من میخواستم برگردم خونمون، بابا اومده بود دنبالم دو روز موندگار شد و صبح روز سوم اومدم باهات خداحافظی کنم مث همیشه سر جات نشسته بودی و بغلم کردی گفتی به مامانت سلام برسون ن انقدر واضح اما بلد حرفات بودم و میفهمیدم با هر کلام منظورت چیه
اون روز نفهمیدم این اخرین باره....
برگشتم تهران و سه ماه بعد وفتی از مدرسه برگشتم مامان بغ کرده بود و گفت خاله فاطمه رو منتقل کردن....
اونوقتا تلفن روستا به راه نبود ک بگم منم خدافظی کنم.رفته بودی
اون روزا بیست و چند سالت بود و حالا من بیست و چند ساله تو سن اون روزای تو نشستم ی گوشه و هر چی خاطره بچگی تابستونی دارم ریختم وسط ک ببینم طبق کدوم منطق زمین گیر شدی و بعد دور از خانواده بعد از ۱۷ سال چشماتو بستی،نشد ببینمت
از همون روز یاد گرفتم آخرین بار هیچ چیز از قبل مشخص نیست هیچ وقت با ندیدنت فراموشت نکردیم و توام میون این همه خواهر زاده و برادر زاده ای ک فراموش کردی ما دو تا رو یادت بود مث قبل و مث همیشه.
و حالا ی مشت خاطره تعطیلات تابستونی و بهاری برام مونده که نقشت پر رنگه و ی جای بزرگ توی قلبم برات هست ک خالی مونده.

۹۹/۰۵/۱۸
bahar saani

نظرات  (۲)

یادم میره همش😔🤦‍♀️

جوری زندگی کن که انگار امروز اخرین روز عمرته